از صبح صدام ُ انداختم به سرم ُ هرچی بلد بودم خوندم ، الان ته ِحلقم درد میکنه .به عقیده ی مادر من دیوانه بوده ام از همان اول و دیگر راهی برای شفایم نیست و نوچ نوچ کنان میگوید خدا به داد آن مـردی برسد که تو خانومش باشی ، که البته لحن دوستانه ای نداشت و بعد هم ادامه داد که دیوونه که دست خودش نیست
اشکآلی نداره ، مام خدایی داریم یه وقت دیدین این نیمه ی گمشده اومد و عاشق همین خل بازیآی ما شد و وقتی الکی جلوی آیینه شکلک درآوردیم ُ آوازآی کوچه بازاری خوندیم ُ الکی خندیدیم و خلاااصه شخصیت غیرخانومی مارو دید نزد تو سرش که چه اشتباهی کردم ، تو تنهاییش بزنه مهم نیستآ بلاخره منم آدمم درک میکنم چقد سخته ، شایدم من مداوآ شدم ...