مثلاً چند سال از زندگی مشترکمان گذشته باشد
زندگی روال طبیعی خودش را طی کند ، من مادر شده باشم و تو پدر ، وای که چقدر پدر شدن به تو می آید .
دیگر مثل روزهای اول هیجان نداشته باشی، موهای مشکی ات حالا نم نمک سفید بزند ، گوشه ی چشم چپت یک خط ریز افتاده باشد و وقتی که میخندی بیشتر از قبل مرا دیوانه ی خودت کنی ...
صدای زنگ ساعت بیدارم میکند ، به چشم های بسته ات خیره بشوم و نفس عمیقی از سر آرامش بکشم ، صدایت بزنم که نماز را باهم بخوانیم ، لبخند شیرینی بزنی و چشم هایت را باز کنی . بچه ها عاشق نماز خواندن پشت قامت مردانه ات هستند و هر اذان زودتر برایت سجاده پهن کرده اند و منتظرند تا تو الله ُاکبر بگویی ! نگاهشان میکنم و نفس عمیقی از سر آرامش میکشم ، نماز تمام میشد و شبیه تو با بند بند انگشت هایشان ذکر میگویند .
بوی چای دارچینی توی خانه میپیچد و سفره ی صبحانه را پهن میکنم ، همه دور سفره مینشینیم به چهره های خواب آلود و سفره ی گرم نگاه میکنم و نفس عمیقی از سر آرامش میکشم .
روبه روی آینه می ایستی و لبه ی پیراهنت را صاف میکنی ، نزدیکت میشوم و موهایت و ریش خواستنی ات را مرتب میکنم و لبخندت را در جانم ذخیره میکنم .
پسرمان هم هر روز تو میرسانی مدرسه ، دختر کوچولوی شیرین زبان خانه محکم میبوسدت و به خدا میسپارمت و میروی ...
به عروسک بغل شیرین زبان نگاه میکنم و میروم سمت آشپزخانه ...
و نفسی عمییییق تر از قبل ، از سر آرامش میکشم.
عاشق این تکراری های زندگی میشوم زمانی که تو باشی :)