مامان
چند بار است که محکم حرف میزنم با تو ، یادم میرود اشک هایت وقتی دلم میگرفت و آغوشت باز میشد
یادم میرود همه چیز امروز من ، از توست
یادم میرود شب های دلتنگی ، نیمه شب با صدای گریه ات بیدار میشدم و همیشه انقدر مهربان کنار سجاده ات جایم میدادی که عاشق نماز خواندنت بودم
یادم میرود تسبیح سبزی که تند تند تا صبح دور انگشتانت میلغزید و دستی که موهایم را نوازش میکرد
یادم میرود چقدر سختت بود و از مسیر تاکسی تا خانه چقدر الکی خودم را به خواب میزدم تا بغلم کنی
یادم میرود بهانه گیری هایم و کتاب داستان هایی که برای بهانه هایم میخریدی
یادم میرود جایزه هایی که نمیدانستم کجا قایمش میکنی و همیشه بازی هیجان انگیزم پیدا کردنش بود
یادم میرود چقدر پابه پای دلتنگی ها وغصه هایم تا صبح بالا سرم مینشینی و به یاد بچگی داستان موفرفری قدیمی را میگویی
یادم میرود چقدر مهربانی مامان
یادم میرود همه ی من را توساختی
من ِفراموشکار ِقدرنشناس را میبخشی ؟