جلوی چشمم راه میری و افکآر بد بهم اجازه ی نفس کشیدن نمیدن ؛ اشک هام بیشتر می شن و برمیگردم سمت ِ تو که سرت پایینه و جلوم ایستادی
میگم : قول میدی ســـالم برگردی ؟ میشینی رو به روم ؛ دست میکشی روی موهام و لبخند میزنی ؛ اما قول نمیدی
شدت اشک هام بیشتر میشن و دلم بی قرارتر ؛ دستهام حلقه میشود دورت و با همه ی وجودم ذخیره ات میکنم در خودم
بعد بلند میشم و اشک نمیریزم و لبخند میزنم و چایی ِ تازه دم میارم و میگم : کی میخوای بری ؟
برات لباس میزارم توی سآک قدیمی و کوچیک مسافرتی ؛ میخندی و دستم میلرزه
میگم : کِی برمیگردی دوباره ؟ بهم خبر بدیآ ؛ من میمیرم از نگرانی ؛ اونجآ تلفن داره ؟ زنگ بزن به عباس آقا میاد صدآم میزنه ؛ اونجا میری حواست به غذآت باشه ؛ میخوای بجنگی ! مراقبـــ خودت باش...
بـــاز بخندی ؛ نخند ! خداحافظی ُ سخت نکن عزیز ِجانم , خیره بشم به صورت ماهت و بی تآب ببوسمت...
قرآن کوچولو رو بدم بهت و چهارقل و وان یکاد و آیت الکرسی که خودم نوشتم و بندازم گردنت ؛ سرت ُ خم کنی و گونه ی راستم ُ ببوسی ...
بعد بشینی و هم قد پسرت بشی و سرش ُ ببوسی : مـــراقب مآمآن بآشیآ ؛ تو مرد خونه ای
و بعد بری ....
کاسه ی آب را پشت سرت بریزم و برگردم خـونه
تو همیشه مرد این خونه میمونی
و من بشم همسر رزمنده ای که صبح و ظهر و شب منتظر شنیدن خبر خوبه و میخنده و هر روز حیاط خونشون ُ آب و جارو میکنه و مطمئنه که شوهرش برمیگرده ...