دآشتم فکر میکردم چقدر وحشتنــــآکه ؛ دیدن اشک های یک مــرد ....
مردآ مثل مآ ؛ انقدر دلخوشی ندارن ؛ وقت غصه ها نمیتونن دوسآعت جلوی آیینه با موهاشون وَر برن و دامن های رنگارنگ بپوشن و رقص های مختلف یــآد بگیرن ؛ نمیتونن توی بــآزار بچرخن و غم هآ یآدشون بره ؛ نمیتونن توی رمان های عــآشقانه غرق بشن و با رویاهای قشنگ ؛ غم امروز ُتحمل کنن ؛ نمیتونن با مامان و آبجی و داداش و دوست و رفیق دردودل کنن و بگن که حســآبی غمگینن ؛ مردآ خیلی دردناک تر از همه ی ما زن ها ؛ غم ها رو تحمل میکنن ؛ غمگینن ولی برای خوشحآلی و خنده ی مخاطبشون ؛ میخندن و پابه پاش خیابونآ رو قدم میزنن و نمیگن که خسته ان ؛ غمگینن ؛ مردآ خیلی مظلوم تر از مآ زن ها درد میکشن
نـــزآرین ؛ هیچ وقت نــــزآرین غم های زندگی ؛ روی مردتون فرود بیــآد
که اگه اینطوری بشه ؛ دنیا پر میشه از مردهای غمگینی که تظاهر میکنن میخندن و زن های بی رحمی که هیچ وقت نمیفهمن !