مثلاً مادر پسرکوچولویی باشم که خیلی شبیه پدرش است
هم چهره و هم رفتآرش شبیه مردی ست که شیرین ترین اتفاق زندگیَم " خودش " است ؛ و هربار با نگاه کردنش ؛ یــآدم می آید که نمیشود شکر این نعمت را به جا آورد ...
از صبح که پدرش میرود ؛ ادای او را در میاورد ؛ مثل او میخندد ؛ حرف میزند ؛ اخم میکند ؛ غر میزند ؛ مثل پدرش بلد است چطور آدم را دیوانه ی خودش کند
وقت آمدن پدرش ، مثل من میشود ولی ، انگآر میخواهد پروآز کند و بال ندارد ...اما هوشش هم مثل پدرش است ، لحظه ی ورود بابا جلو نمی آید تا من به استقبالش بروم بعد خودش را حل میکند توی آغوش گرم و امن بابایش...
موقع اذان ، همه ی ماشین هایش را وِل میکند تا بتواند به پدرش اقتدا کند ، من و پسرم به مردی اقتدا میکنیم که برای هردویمان اسطوره ست .
یواشکی نگاهشان کنم وقتی ادای بزرگترها را در میاورد و کنآر بابا نشسته و بحث میکند ، دلم غش برود برای دومین و سومین مرد زندگیَم .
خانه گرم است با زنی که امیدواری و صبوری بلد است ، عشق ورزیدن را ذاتی بلد است ، مردی که ایستادگی بلد است و بچه هایی که صدای خنده هایشان نشانه ی زنده بودن همه ست ، خانواده ای که پشت هم و همیشگی تا آخر ایستاده اند و به دوربین نگاه میکنند و همیشه سیب میگویند ، از ته ِدل ...