سلام آقای نیمه
حال مامان بزرگ خوب نیست ، یعنی دکترها گفته اند پارکینسون است ، میدانی ؟ من ناراحتم که مریض است اما میگویم خدایا شکرت که دکتر میتوانست خبرهای بدتری بدهد اما تو با بخشندگیَت نخواستی .
توهم برایم نامه مینویسی ؟ کاش کمی بیشتر از تو میدانستم ، رنگ موها و چشمهایت برایم مهم نیست خیلی ، دوست داشتم بدانم چطور فکر میکنی ، دوست داشتم یک روز ، نامه ای از تو به دستم میرسید .
راستی پیشاپیش ممنون که بخاطر من کار میکنی تا زندگیمان بچرخد و محتاج خلق خدا نباشیم ، اما خیلی به خودت فشار نیار ، دوست ندارم مریض بشی ، باور کن برای من مهم نیست کدام خانه ، خانه ی آرزوهایم باشد ، مهم بودن تو درون آن خانه ست .
حداقل یک شب به خوابم بیا و یکم از خودت بگو ، راستش من تورا تصور نمیکنم هیچ وقت ، فقط با خیالی از تو که برایش دست و پا هم تصور نکرده ام حرف میزنم ، اینطوری راحتم که بعدها خاطرت آزرده نشود که قبلا جور دیگری بودی توی ذهنم .
روزها پشت سرهم تمام میشوند و زندگی ادامه دارد ، چی ؟ حال من چطور است ؟ بازهم نگران من شدی ؟ من خوبم ، باور کن خوبم .
خب دیگر نامه به اتمام رسید . دیگر سفارش نمیکنم ، مراقب خودت باش و فعلا هم غصه نخور ، تا وقتی من بیایم و آن وقت دوتایی برای همه ی مشکلات راه حل پیدا میکنیم :)
تا نامه ی بعد ، خدا حافظت