مثلا من باشم و توباشی ، همه ی زیبایی های دنیا ..
باید یک روز با قطار برویم مشهد ، باید !
بلیط قطار را با عشق ، تا روز حرکت صدبار ببوسم ، نه اینکه مشهد نرفته باشم ...هیچکدام از آنها به باتو رفتن نمیرسد آخر .
چمدان که نه، ساک کوچکی را پر کنیم و سوار قطار شویم . به رویم بخندی ، بخندم و قطار حرکت کند ...
چند ساعت بعد گل دسته ها را ببینیم ، با هیجان ، با شور نشانت بدهم ، اشک هایم بریزد و دستانت حصار شانه هایم شود .
باید به محض رسیدن اول برویم حرم ، تاکسی روبه روی حرم بایستد ، پیاده شویم ! نگاهت که به گنبدش افتاد قطره های اشک باشد که صورتت را خیس میکند و من تند تند و پشت سرهم تشکر کنم از امام رئوف بخاطر تو !
زیارت نامه را باهم بخوانیم و ساعت از نیمه شب خیلی گذشته باشد ، نماز صبح را در حرم بخوانیم ... .بگذار داستان را همین جا نگهدارم ، بقیه اش را تو در ذهنت بساز ....
برایم مهم نیست کلمات ِعاشقانه اگر نگویی ، جانم و فدایت شوم ها برایم کنار نگذاری ، نگویی دلم تنگ شده ، هیچ کافی شاپی در دنیا با تو نروم و تو روی هیچ صندلی به چشمهام خیره نشی ، همه ی خیابان ها شاهد قدمهایمان نباشند و اصلاً شبیه عاشق هایی نباشی که شنیده اَم ...
برایم مهم است ، که ، باشی ! و دوستم داشته باشی حتی اگر هیچ وقت نگویی... برایم مهم است که مرد ِروزهای سخت باشی و خنده هات مرهم باشد همه ی زخم هارا ... برایم مهم است که تا آخر مردانه باشی ...