مثلا مادر دخترک شیرین زبانی باشم که حسابی بابایی ست ، بلد است دلبری کند و خانه ی ساکت را بهشت ِزمینی تبدیل کند :
سفره ی افطار را جمع کنیم ، کنار بابایش دراز بکشد و لوس شود ، بخندد و صدای خنده های پدرش به گوشم برسد
ساعتی بعد ، روسری مشکی روی سرش را مرتب کنم و چادر مشکیَش را روی سرش بگذارم، ذوق کند و با لهجه ی شیرین کودکانه اش روبه بابا بگوید : بابایی ، الان خدا بیشتر دوسَم داله ؟ پدرش جانم ِکشداری بگوید و محکم ببوسدش ، کتاب دعا را برداریم و برویم تا امشب را احیا کنیم .
بلد نیست هنوز کامل دعا بخواند ، اما دلنشین پایان هر بند جوشن کبیر ، سبحانک ... میگوید ، میگوید و غش میرود دلم برای احساسش .
قرآن را روی سر بگذاریم ، قدش خیلی کوتاهتر از زنانی ست که ایستاده اند ، حواسم برود پی ِمداح و هم نوا شوم با او .... دقایقی بعد چراغ ها روشن میشود و میرویم که منتظر خروج بابا باشیم ، بابا را که میبیند دستش را محکم میچسبد و میبوسد ، عادت دارد همیشه دست بابا را ببوسد . سرش را بلند میکند و میگوید : بابایی دوسِت دارم ...
همین ! شاید باید حرف های زیباتری زده شود ، شاید رویاهای خیلی قشنگ تری باشد برای نوشتن اما...