تا شروع کلاسم ؛ نیم ساعتی باقی مونده بود و به شدت هم خسته بودم ؛ گوشه ای نزدیک به کلاس روی صندلی های داخل سالن نشستم و سعی کردم کمی از هوای خنک سالن استفاده ببرم شاید این سردرد و تهوع و گرمازدگی خوب بشه ( من به شـــدت گرمایی هستم و تابستون برام یعنی گرمازدگی ) نشسته بودم که یک زوج ! که البته زوج ِ زوجی هم نبودند کنارم نشستن ! زوج و زوجه ؛ با هم مشغول حرف های زوجانه بودن که یکهو ؛ خانوم ِ زوجه برگشت سمت ِ من و گفت : نمونش همین !
من هنگ و منگ نگاش میکردم و او عصبی ! ادامه داد : با این چادر چاقچور ( تلفظش را بلد نیستم ) کردنت فقط فکر پوشوندن کارای خودتی !
پرسیدم : با منی ؟ عصبی تر گفت : بـــله با توعم , شوهرای مردمو میخوای بقاپی !
اینو که گفت نفسم بند اومد ؛ ایستادم که جوابشو بدم و از حقم دفاع کنم که زوجش گفت معذرت میخوام !
میخواستم داد بکشم و بزنم توی گوشش که زوجش بهش گفت : من دوس دارم چادر چاقچور (؟) کنی توهم !
زوجه با خشونت روشو از من برگردوند و من ... من دوباره ساکت شدم ؛ شاید چون دختر ِ بیچاره هم بی تقصیر بود و نحوه ی بیان ِ همسرش اشتباه بود و یا شاید هم چیزی دیده بود از ما چادری ها ! سکوت کردم ولی دلم شکست !
این چندمین بار بود توی این ماه که دلم شکسته بود ولی هیچ کدوم رو نه تونستم داد بزنم و نه بزنم توی گوشش ؛ نه حتی یه فحش بدم ! فقط نگاهش کردم و گفتم متاسفم ... و رفتم ! همین ! و هربار پشیمون تر گفتم دفعه ی بعد میزنم توی دهنش !
نمیدونم چرا اینجوری شده ؛ ولی خیـــــلی , خیـــــلی تحت ِ فشارم !
من چادری هستم و بسیـــآر از نوع پوششم خوشحالم ! خوشحالم از داشتن مشکی ِ عاشقانه ی یادگاری !من هربار که میتونم گوشه ی چادرم رو پرده ای کنم و از کنار هیاهوی شهر عبور کنم شدیداً احساس غرور میکنم !
من از پوششم راضی هستم ؛ از همان 3-4 سالگی که گهگداری به سر کردم تا همان 10 سالگی که جزو جدا نشدنی ِ من شد احساس رضایت میکنم ...
دل شکسته ی امروزم ؛ فدای یادگاری روی سرم ! کــــاش فقط یاد بگیریم برای تبرعه کردن خودمون ؛ دیگرانو مجرم نکنیم !