یک دهن برایم میخوانی ؟

صدایت بوی عشق میدهد

یک دهن برایم میخوانی ؟

صدایت بوی عشق میدهد

از بلاگفا فرار کردم ، نوشتن ُ اونجا شروع کردم
اما گاهی واقعاً هیچ راهی نیست ....
+
ساکت نباشید و نظراتتون ُبگین

خونه ی اولم : hessminevisad.blogfa.com

پیوندهای روزانه
پیوندها

۳ مطلب در خرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

گفته بودم که خیلی بی حواسم ؟ مدام دستمُ میسوزنمُ میبرمش وقتی دارم تند تند کار میکنم پام محکم میخوره به لبه ی در و دیوار !
یادم میره و شیر روی گاز سر میره ؛ کباب تابه ای که واسه سحری درست کردم و قول دادم تا مامان و بابا از پیاده روی نیمه شب میان من سحری رو آماده کنم میسوزه ! به جای سبزی قرمه ؛ توی قرمه سبزی اسفناج میریزم ! بدون اینکه شمارمو ببینم دنبال صندلیم سرجلسه میگردم ؛ حواس پرتم و کلیدمو جا میذارم ! حواس پرتم و بدون پول سوار تاکسی میشم !
ولی هیچ وقت تابه حال نپرسیدم از خودم که چرا حواست انقدر پرته ! به نظرم حواس پرتی باید یه علتی داشته باشه ؛ مثل خستگی یا شاید دلتنگی یا حتی عصبانیت یا دلشوره و ... ولی من دنبال علتش نگشتم و همیشه حواس پرت بودم ! مخصوصن این چند وقت ِ اخیر !

خانوم ِ امیدوار

میگن اسم روی شخصیت ِ آدم تاثیر داره 

شمایی که با محبت منو همیشه دنبال میکنید ؛ خیلی بهتر از آدم های دنیای واقعی از درون من با خبر هستین 

میتونین حدس بزنین اسم من چیه ؟؟؟؟

خانوم ِ امیدوار
تا شروع کلاسم ؛ نیم ساعتی باقی مونده بود و به شدت هم خسته بودم ؛ گوشه ای نزدیک به کلاس روی صندلی های داخل سالن نشستم و سعی کردم کمی از هوای خنک سالن استفاده ببرم شاید این سردرد و تهوع و گرمازدگی خوب بشه ( من به شـــدت گرمایی هستم و تابستون برام یعنی گرمازدگی ) نشسته بودم که یک زوج ! که البته زوج ِ زوجی هم نبودند کنارم نشستن ! زوج و زوجه ؛ با هم مشغول حرف های زوجانه بودن که یکهو ؛ خانوم ِ زوجه برگشت سمت ِ من و گفت : نمونش همین !
من هنگ و منگ نگاش میکردم و او عصبی ! ادامه داد : با این چادر چاقچور ( تلفظش را بلد نیستم ) کردنت فقط فکر پوشوندن کارای خودتی ! 
پرسیدم : با منی ؟ عصبی تر گفت : بـــله با توعم , شوهرای مردمو میخوای بقاپی ! 
اینو که گفت نفسم بند اومد ؛ ایستادم که جوابشو بدم و از حقم دفاع کنم که زوجش گفت معذرت میخوام ! 
میخواستم داد بکشم و بزنم توی گوشش که زوجش بهش گفت : من دوس دارم چادر چاقچور (؟) کنی توهم ! 
زوجه با خشونت روشو از من برگردوند و من ... من دوباره ساکت شدم ؛ شاید چون دختر ِ بیچاره هم بی تقصیر بود و نحوه ی بیان ِ همسرش اشتباه بود و یا شاید هم چیزی دیده بود از ما چادری ها ! سکوت کردم ولی دلم شکست !
این چندمین بار بود توی این ماه که دلم شکسته بود ولی هیچ کدوم رو نه تونستم داد بزنم و نه بزنم توی گوشش ؛ نه حتی یه فحش بدم ! فقط نگاهش کردم و گفتم متاسفم ... و رفتم ! همین ! و هربار پشیمون تر گفتم دفعه ی بعد میزنم توی دهنش ! 
نمیدونم چرا اینجوری شده ؛ ولی خیـــــلی , خیـــــلی تحت ِ فشارم !
من چادری هستم و بسیـــآر از نوع پوششم خوشحالم ! خوشحالم از داشتن مشکی ِ عاشقانه ی یادگاری !
من هربار که میتونم گوشه ی چادرم رو پرده ای کنم و از کنار هیاهوی شهر عبور کنم شدیداً احساس غرور میکنم !
من از پوششم راضی هستم ؛ از همان 3-4 سالگی که گهگداری به سر کردم تا همان 10 سالگی که جزو جدا نشدنی ِ من شد احساس رضایت میکنم ...
 دل شکسته ی امروزم ؛ فدای یادگاری روی سرم ! کــــاش فقط یاد بگیریم برای تبرعه کردن خودمون ؛ دیگرانو مجرم نکنیم !

خانوم ِ امیدوار