یک دهن برایم میخوانی ؟

صدایت بوی عشق میدهد

یک دهن برایم میخوانی ؟

صدایت بوی عشق میدهد

از بلاگفا فرار کردم ، نوشتن ُ اونجا شروع کردم
اما گاهی واقعاً هیچ راهی نیست ....
+
ساکت نباشید و نظراتتون ُبگین

خونه ی اولم : hessminevisad.blogfa.com

پیوندهای روزانه
پیوندها

۳۱ مطلب در مرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

مثلاً من بشم خآنوم خونه

صبح خودم وآسه شوهرم صبحونه آماده کنم و خودم بیدآرش کنم ، خودم بدرقه ش کنم ...بعد بلافآصله به سآعت نگآه کنم و دلم تنگ بشه 

وآسه آقـآمون قیمه بپزم و مثل همیشه خودم همه ی سیب زمینی هآرو قبلش تمـوم کنم 

مثل قبلاً وقت تمیز کردن و جـآرو کردن ، آواز بخونم و ادا دربیارم و بچرخم و بآ خودم حـرف بزنم 

هی به سآعت نگآه کنم و ثآنیه بشمآرم که زودتر بیآد ، مآمآن همیشه میگه اینجوری آدم ُنترسون ، موقع اومدنـش من یه خآنوم ِ خوشگـل بآشم که خونمون بوی عشق بده و شـوهرم اشتیـآق داشته باشه برای اومدن ، درسته که زن بآید به استقبآل شوهرش بره ولی مثلاً که قآیم بشم پشت در و تا در باز شد و تعجب کرد که من کجآم که نیومدم جلو ، جیـغ بزنم و بغلش کنم و تند تند ببوسمش :) بخنده و بخنده و دنیا بخنده ...


یه زن بآشم که هر روز صبح فکر نمیکنم زندگیم تکرآریه ، غر نمیزنم ، زندگی میکنم و میزآرم زندگی کنیم ...


بعد ۶۰ ساله که شدم ، هنوزم یه زن شـآد و پر از شورم که پیری توی دلش نرفته و هنوز چهره اش نشون نمیده پآ به پیری گذآشته و شوهـرش همیشه عآشقش بوده :) ...


+ پرآکنده نوشتم ، یهویی و خیلی پرآکنده .

خانوم ِ امیدوار
آهنـــگآی قدیمی ُ دوس دآرم ؛ بعضیــآشون فوق العادن 


مثـــــــل ایــــن ____________  شهــر عشق :)



خانوم ِ امیدوار


دآشتم فکر میکردم چقدر وحشتنــــآکه ؛ دیدن اشک های یک مــرد ....

مردآ مثل مآ ؛ انقدر دلخوشی ندارن ؛ وقت غصه ها نمیتونن دوسآعت جلوی آیینه با موهاشون وَر برن و دامن های رنگارنگ بپوشن و رقص های مختلف یــآد بگیرن ؛ نمیتونن توی بــآزار بچرخن و غم هآ یآدشون بره ؛ نمیتونن توی رمان های عــآشقانه غرق بشن و با رویاهای قشنگ ؛ غم امروز ُتحمل کنن ؛ نمیتونن با مامان و آبجی و داداش و دوست و رفیق دردودل کنن و بگن که حســآبی غمگینن ؛ مردآ خیلی دردناک تر از همه ی ما زن ها ؛ غم ها رو تحمل میکنن ؛ غمگینن ولی برای خوشحآلی و خنده ی مخاطبشون ؛ میخندن و پابه پاش خیابونآ رو قدم میزنن و نمیگن که خسته ان ؛ غمگینن ؛ مردآ خیلی مظلوم تر از مآ زن ها درد میکشن 

نـــزآرین ؛ هیچ وقت نــــزآرین غم های زندگی ؛ روی مردتون فرود بیــآد 

که اگه اینطوری بشه ؛ دنیا پر میشه از مردهای غمگینی که تظاهر میکنن میخندن و زن های بی رحمی که هیچ وقت نمیفهمن !

خانوم ِ امیدوار

همه ی دختــــرآی خوشگل ِ الان ؛ خانومآی خونه و مآمآنــآی فــردا 

روزتـــــون مبــارک  :*



+ از من به دختر ِ تو آسمونم : روزت مبــارک عزیزدل ِ مآمان :)

خانوم ِ امیدوار


جلوی چشمم راه میری و افکآر بد بهم اجازه ی نفس کشیدن نمیدن ؛ اشک هام بیشتر می شن و برمیگردم سمت ِ تو که سرت پایینه و جلوم ایستادی 

میگم : قول میدی ســـالم برگردی ؟ میشینی رو به روم ؛ دست میکشی روی موهام و لبخند میزنی ؛ اما قول نمیدی 

شدت اشک هام بیشتر میشن و دلم بی قرارتر ؛ دستهام حلقه میشود دورت و با همه ی وجودم ذخیره ات میکنم در خودم

بعد بلند میشم و اشک نمیریزم و لبخند میزنم و چایی ِ تازه دم میارم و میگم : کی میخوای بری ؟

برات لباس میزارم توی سآک قدیمی و کوچیک مسافرتی ؛ میخندی و دستم میلرزه 

میگم : کِی برمیگردی دوباره ؟ بهم خبر بدیآ ؛ من میمیرم از نگرانی ؛ اونجآ تلفن داره ؟ زنگ بزن به عباس آقا میاد صدآم میزنه ؛ اونجا میری حواست به غذآت باشه ؛ میخوای بجنگی ! مراقبـــ خودت باش...

بـــاز بخندی ؛ نخند ! خداحافظی ُ سخت نکن عزیز ِجانم , خیره بشم به صورت ماهت و بی تآب ببوسمت...

قرآن کوچولو رو بدم بهت و چهارقل و وان یکاد و آیت الکرسی که خودم نوشتم و بندازم گردنت ؛ سرت ُ خم کنی و گونه ی راستم ُ ببوسی ...

بعد بشینی و هم قد پسرت بشی و سرش ُ ببوسی : مـــراقب مآمآن بآشیآ ؛ تو مرد خونه ای 

و بعد بری ....

کاسه ی آب را پشت سرت بریزم و برگردم خـونه 

تو همیشه مرد این خونه میمونی 

و من بشم همسر رزمنده ای که صبح و ظهر و شب منتظر شنیدن خبر خوبه و میخنده و هر روز حیاط خونشون ُ آب و جارو میکنه و مطمئنه که شوهرش برمیگرده ...



خانوم ِ امیدوار

مثلاً مادر پسرکوچولویی باشم که خیلی شبیه پدرش است 

هم چهره و هم رفتآرش شبیه مردی ست که شیرین ترین اتفاق زندگیَم " خودش " است ؛ و هربار با نگاه کردنش ؛ یــآدم می آید که نمیشود شکر این نعمت را به جا آورد ...

از صبح که پدرش میرود ؛ ادای او را در میاورد ؛ مثل او میخندد ؛ حرف میزند ؛ اخم میکند ؛ غر میزند ؛ مثل پدرش بلد است چطور آدم را دیوانه ی خودش کند

وقت آمدن پدرش ، مثل من میشود ولی ، انگآر میخواهد پروآز کند و بال ندارد ...اما هوشش هم مثل پدرش است ، لحظه ی ورود بابا جلو نمی آید تا من به استقبالش بروم بعد خودش را حل میکند توی آغوش گرم و امن بابایش...

موقع اذان ، همه ی ماشین هایش را وِل میکند تا بتواند به پدرش اقتدا کند ، من و پسرم به مردی اقتدا میکنیم که برای هردویمان اسطوره ست .

یواشکی نگاهشان کنم وقتی ادای بزرگترها را در میاورد و کنآر بابا نشسته و بحث میکند ، دلم غش برود برای دومین و سومین مرد زندگیَم .

خانه گرم است با زنی که امیدواری و صبوری بلد است ، عشق ورزیدن را ذاتی بلد است ، مردی که ایستادگی بلد است و بچه هایی که صدای خنده هایشان نشانه ی زنده بودن همه ست ، خانواده ای که پشت هم و همیشگی تا آخر ایستاده اند و به دوربین نگاه میکنند و همیشه سیب میگویند ، از ته ِدل ...

خانوم ِ امیدوار

دوس دارین بچتون اگه دختــر بود شبیه خودتون باشه یا همسرتون ؟

و همین طور اگه پســر بود !




+ خب یکم قوه ی تخیلتون ُ به کار بندازین و جواب بدین

خانوم ِ امیدوار