از بچگی ؛ ناراحتی های روزهآ ؛ حمله های شبانه برایم در پی داشت
کابوس های بی امانی که حتی نمیگذاشتند دقیقه ای بخوابم ؛ ناله های مداوم و نگاه نگران مامان و دانه های عرق روی پیشانی و نفس نفس زدن ها ؛ کابوس های وحشتناکی که تحمل کردنشان فقط هفت تا جان میخواهد و بس ! اینها همه در حالی ست که اگر روزش که دلم شکست زبان نصفه نیمه ام را به کار بیندازم و بگویم که آی ایهاالناس ؛ من دلم شکست ؛ حالم بد شد ؛ نفسم بند آمد ؛ دلم گرفت ؛ کمی مهربانی خرج صدا و نگاه و زبانتان کنید خواهشن ! دیگر شب میتوانم با آرامش و بخوابم و انقدر تا صبح اشک نریزم و برای خوابیدنم نذر نکنم !
دیگر حالا عادت کرده ام که اگر روزی ؛ غصه ای در دلم آمد ؛ شب منتظر از خواب پریدن ها و آغوش مامان طلبیدن هآ باشم . منتظر ضربان تند قلبم و نفس های قطع شده باشم ؛ روزهای ناراحتی ؛ میخندم ؛ انگار که هیچ اتفاقی برایم نیفتاده اما شب هایش بلایی به سرم میآورد که آرزو کنم کاش روز بود و زده بودم توی دهن کسی که فلان حرف را زد و فلان کار را کرد .