مادرجان ِ من یک عالمه گل دارد و باز هم وقتی بیرون میرویم پشت ِ ویترین ِ هر گلفروشی میایستد و اگر مغازهای یک گل داشته باشد که مادر ندارد، چِنان با حسرت نگاهش میکند که صاحب مغازه بیاید بیرون و بگوید میتوانم “قَلَمه” بزنم برایتان .او یک عالمه حُسن ِ یوسف دارد که صبح به صبح تک تک میبوسد گلبرگهایشان را. فکر کنم هزار بار برایم تعریف کرده که بوی ِ گلهای شب بو که دوران ِ نوجوانی داشته، همهی خانههای اطراف را پُر میکرده! مادرجان ِ من خیلی ساده زندگی کرده و میکند! قانع و آرام، همیشه پشت ِ شوهرش بوده و همیشهتر از همیشه جانش را میگذاشته داخل ِ کاسههای گل گلی و تقدیم ِ ما میکرده. همه میدانند که مادرجان ِ من، من را بیشتر از همه دوست دارد و فقط کافیست که اشک بریزم! خدا شاهد است که دنیا را به هم میریزد!
مادرجان ِ مهربان؟ میشود یک چیزی بگویم؟ امروز که نبودی؛ همهی حسن یوسفهایت را بوسیدم و برای ِ بچهی کوچکت غذا پختم و همهی لباسهایت را بو کردم و اشک ریختم! برایت مواد ِ لازم ِ دلمه را آماده کردم، کمپوت ِ سیب درست کردم و اشکهایم قاطی شد با همهی لحظهها.
مادر مادر مادر! بیا مثل ِ بچگیهایم برویم بالای ِ کوه! بیا لباسهایم را مثل ِ آن دوران تو انتخاب کن و برایم پاپیون ِقرمز درست کن و بزن به موهایم! بیا دوباره یادم بده تاج ِ گل درست کردن را! بیا شبها برایم داستان ِ دخترک ِ موسیاه را تعریف کن! و از خوشبختیهای ِ دلش بگو! مادر بیا دوباره در گوشم لالایی ِ پرنسسها را بخوان و دوباره برایم آوازهایی که وقت ِآشپزی به گوشم میرسید را تکرار کن! مامان، دلم برای همهی بچگی تنگ شده! همهی همهاَش…