امروز صبح ، بارها تلاش کردم که پتو رو از روی خودم کنار بزنم و بلند شم اما نشد ، نخاستم ! داشتم فرار میکردم از نوری که پاشیده بود روی صورتم و ظهر ظرف های نشسته ی دیشب و کلی کارِ نا تموم .
فرار میکردم که شاید ساعت ها بگذره و این کسلی تموم بشه ولی نشد
این موضوع مهمی نبود اما به من یادآوری کرد که ما آدم ها همیشه در خال فراریم ، همیشه حتی از ساده ترین چیزها ، چون نمیخایم باور کنم چقدر قدرت داریم.