من زندگی ام را در دستان او شروع کردم
نامش مادر جان ست ؛ عاشق حسن یوسف ! لپ های سرخ دارد و چشم هایش قهوه ای خیلی روشن ست ؛ وختی میخندد ؛ لپ هایش خوردنی میشود !
دنیای من را تسبیح سبز رنگ و سجاده ی شب های تنهایی او ساخت !
او علت ایمان همه ی خانواده ی چهار نفره ی ماست
میخندد ! ناراحت نمیشود ؛ فقط دلش میگیرد و گریه های یواشکی توی آشپزخانه میکند !
لواشک برایمان درست میکند حتی و انواع مرباها را میپزد و انواع شربت ها راهم !
مامان ؛ گرم ترین و امن ترین آغوش ِ دنیا را دارد !
همیشه همه چیز را یکهویی با قدرت عجیبش سرو سامان میدهد ؛ مامان عاشق حسن ِ یوسف ست و همیشه با گل هایش حرف میزند !
مامانم را فقط خدا میشناسد ؛ نمیدانم چطور اینقدر مهربان و دوست داشتنی آفریده شده ؛ نمیدانم چطور بی هوا از ۶۰۰ کیلومتر آن طرف تر تماس میگیرد و میگوید : جان ِ مامان ؛ مشکلی داری ؟
نمیدانم ! نمیدانم چه در دلش میگذرد ؛ اما امید ؛ ایمان ؛ عشق ؛ باور و حتی خدارا او به من شناساند !
نمیدانم واقعن چه کسی ست اما قطعن ؛ نباشد من هم نیستم !