شکمم بالا اومده بود ؛ بچم 5 ماهه بود!
توی پوست خودم نمیگنجیدم ؛ پسر کوچولوم قراره 4 ماهه دیگه بیاد توی بغلم
حیاط خونه ی مامان بزرگ یخ بسته بود ! زنگ درو زدن ؛ من به زحمت پاشدم چون احتمال میدادم آقای همسر باشه و میخواستم خودم برم به استقبالش اما یهو پام سر خورد و درد شدیدی همه ی وجودمو گرفت ....
حالا من دیگه مامان ِ یه بچه نبودم ؛ توی شکمم هم هیچی نبود !
به همین سادگی .....
* به شدت خواب ِ تلخی بود ...به شدت ...