یک دهن برایم میخوانی ؟

صدایت بوی عشق میدهد

یک دهن برایم میخوانی ؟

صدایت بوی عشق میدهد

از بلاگفا فرار کردم ، نوشتن ُ اونجا شروع کردم
اما گاهی واقعاً هیچ راهی نیست ....
+
ساکت نباشید و نظراتتون ُبگین

خونه ی اولم : hessminevisad.blogfa.com

پیوندهای روزانه
پیوندها

دوران نوجوانی و حتی کمی قبل تر ؛ هر وقت خسته بودم ؛ کسل بودم ؛ بی حوصله بودم ؛ عصبی و نگران بودم ؛ دل شکسته بودم سریع حمله میکردم به آشپزخونه و هرچی دم دستم میومد قاطی میکردم و آشپزی میکردم !

ساعت ها توی آشپزخونه میپختم و میشستم و اشک میریختم !

ظرفای کثیف شده رو با شدت میشستم و همه ی صورتم کفی میشد از بس اشک هارو با دستای کفی پاک میکردم ...

بعدازظهر میشد و مامان بیدار میشد و میومد آشپزخونه ! من تکیه داده به یخچال کنار ظرف غذای آماده شده نشسته بودم ؛ میخندید و آغوشش ُ باز میکرد . میگفت : بهتر شدی ؟

حالا هم به عادت همون موقع ها ؛ وقتی دلگیرم و خسته و بی حوصله ؛ بدون اینکه حواسم باشه تند تند همه ی مواد رو قاطی میکنم و سعی میکنم به این فکر کنم که من هم دارم پخته میشم ؛ دارم شکل میگیرم ؛ دارم کامل میشم , باید تحمل کنم تا لحظه ی پخته شدنم برسه...

خانوم ِ امیدوار
مرا کم دوست نداشته باش لطفاً 
یا اصلاً دوستم نداشته باش 
و یا بیش از اندازه و خیلی زیاد دوستم بدار 
لطفاً
خانوم ِ امیدوار

یه ذوق عمیق و شدیدی دارم . یه حال ِ عجیبیه !

احساس دخترای تازه عقد کرده ...یا مثلاً روزی که قرار بود با دوستای دبیرستان بریم مسافرت !

نمیدونم ؛ مثلاً حسی شبیه به اینکه کسی که سالهاست عاشقانه دوستش داری ؛ داره میاد خواستگاری !

نمیدونم دقیقاً چه حسی میشه ولی خیلی پر از هیجانم ؛ خیلی آرامش دارم ؛ خیلی امید دارم ؛ خیلی حالم خوبه !

میدونم یه اتفاق خوبی میفته ! 

این حالت خیلی شیرین و عمیقه ؛ وقتی حس امیدوای زیادی داری و منتظر یه خبر خوبی و هر لحظه دلت چشم به راهه واااااقعن حس خوبیه :)


+برام دعا کنین که این حس مداوم باشه و این خبر خوب زودتر برسه :)))

+ لطفاً وقتی میخونین ؛ یه روزی هم توضیح بدین هدفتون از این که چیزی نمیگین چیه :/

خانوم ِ امیدوار
شکمم بالا اومده بود ؛ بچم 5 ماهه بود!
توی پوست خودم نمیگنجیدم ؛ پسر کوچولوم قراره 4 ماهه دیگه بیاد توی بغلم 
حیاط خونه ی مامان بزرگ یخ بسته بود ! زنگ درو زدن ؛ من به زحمت پاشدم چون احتمال میدادم آقای همسر باشه و میخواستم خودم برم به استقبالش اما یهو پام سر خورد و درد شدیدی همه ی وجودمو گرفت ....
حالا من دیگه مامان ِ یه بچه نبودم ؛ توی شکمم هم هیچی نبود !
به همین سادگی .....




* به شدت خواب ِ تلخی بود ...به شدت ...
خانوم ِ امیدوار
اگه الان قرار بود یکی از آرزوهاتون برآورده بشه ؛ چه آرزویی میکردین ؟

این سوالیه که این روزا از همه میپرسم ؛ شدیداً برام مهمه که بدونم بقیه هم مثل من ؛ نمیدونن دقیقاً بزرگترین آرزوی زندگیشون چیه !
خانوم ِ امیدوار

بعضی وقت ها ؛ مثل ِ الآن حرف ِخآصی برای گفتن ندارم 

حتی آرزوی خاصی هم ندارم :/

فقط میشینم و با لبخند گذر زمان و اتفاقات ُ میبینم و تهش اگه خواستم ناراحت بشم میگم به خودم : عــــــــــه ! غصه نخور ! این نیز بگذرد !

صبح بیدار میشم و به خودم توی آیینه لبخند میزنم ؛ صبحونه میخورم و بعد سرگرم میشم ؛ گرد و غبار از خاطراتم ؛ از وسایل خونه از عکس ها از انباری و... پاک میکنم ! بعد وقت ناهار هم که با لذت غذا میخورم و انقد عاشق آشپزی هستم که دوست دارم خودم غذا آماده کنم و هر روز راهکار بدم برای خوشمزه تر شدنش و بلخره بشنوم که همه گفتن واااای چقد خوشمزه شده !

چرت ِ کوتاه همراه با رویای ِ بعدازظهر و غروب های زیبا برای قدم زدن بعد هم شام و فیلم و خواب :/

از زندگی این چند هفته راضیَم :/

:////

کلاً زمانی که آرامش دارم هیچ چیز برام تکراری نیس !!!

خانوم ِ امیدوار

از آدم های دلتنگ آدرس نپرسید !

نپرسید ؛ جوراب های سفیدم را ندیدی ؟ نپرسید ؛ راستی اونجایی که بستنی هاش خیلی عالی بودن کدوم خیابونه ؟

سراغ هیچ چیز را از آدم های دلتنگ نگیرید ؛ نیمه شب ها زیاد دورشان نچرخید ؛ 

از آدم های دلتنگ حتی سؤال هم نپرسید !.

آخر ؛ دلتنگ ها از همه ی مریض های دنیا ؛ بیحال ترند ! آدرس جورابتان را وسط یخچال میدهند و وسط گفتن آدرس بستنی فروشی یاد ِ یار میکنند و بغض میکنند و برای نشان ندادنش با شما دعوا میکنند و بعد هم در اتاق را محکم به هم میکوبند !

نیمه شب ها برای اشک ها و مرور خاطراتشان ست ؛ تلخ میشوند نیمه شب ها !

لطفن به آدم های دلتنگ ؛ کاری نداشته باشید !

دلتنگی بدترین دردی ست که از نظر من وجود دارد ! و فقط باید قوی باشی و بس ! 

بگذارید شدت دلتنگی فروکش کند ؛ بگذارید استراحت کند ! در مورد بیماری اش خیلی برایش حرف نزنید !

دلتنگ ها ؛ هیچ راهی ندارند ؛ دنیایشان تنگ شده ؛ مراقبشان باشید !

خانوم ِ امیدوار

من زندگی ام را در دستان او شروع کردم 

نامش مادر جان ست ؛ عاشق حسن یوسف ! لپ های سرخ دارد و چشم هایش قهوه ای خیلی روشن ست ؛ وختی میخندد ؛ لپ هایش خوردنی میشود !

دنیای من را تسبیح سبز رنگ و سجاده ی شب های تنهایی او ساخت !

او علت ایمان همه ی خانواده ی چهار نفره ی ماست 

میخندد ! ناراحت نمیشود ؛ فقط دلش میگیرد و گریه های یواشکی توی آشپزخانه میکند !

لواشک برایمان درست میکند حتی و انواع مرباها را میپزد و انواع شربت ها راهم !

مامان ؛ گرم ترین و امن ترین آغوش ِ دنیا را دارد !

همیشه همه چیز را یکهویی با قدرت عجیبش سرو سامان میدهد ؛ مامان عاشق حسن ِ یوسف ست و همیشه با گل هایش حرف میزند !

مامانم را فقط خدا میشناسد ؛ نمیدانم چطور اینقدر مهربان و دوست داشتنی آفریده شده ؛ نمیدانم چطور بی هوا از ۶۰۰ کیلومتر آن طرف تر تماس میگیرد و میگوید : جان ِ مامان ؛ مشکلی داری ؟ 

نمیدانم ! نمیدانم چه در دلش میگذرد ؛ اما  امید ؛ ایمان ؛ عشق ؛ باور و حتی خدارا  او به من شناساند !

نمیدانم واقعن چه کسی ست اما قطعن ؛ نباشد من هم نیستم !

خانوم ِ امیدوار

تلگرام عزیز سلام 

این نامه با خشونتی همراه است که امیدوارم قلب آبی تورا نرنجاند .

مطمئناً تو قلب بزرگی داری که اینهمه آدم با درد و دل های نیمه شب و عکس های دل بسوزان و تنهایی ها و دعواها را باهم در خودت جا دادی .

از یک طرف دلم برایت میسوزد ؛ تنها و آبی نشسته ای توی همه ی خانه ها و دانای کل قصه ی آدم ها شدی 

تو شروع عشق ها ( ! ) را دیدی ؛ با تو ادامه دار شدنشان عملی شد و با تو سادگی ها به اوج رسید 

برای هیچ کدام از اینها دلم نمیسوزد اما 

از اینکه تو بیننده ی اکثر خداحافظی ها هستی برایت داغدارم ؛ اینکه اکثر عاشق ها با کلمه های دردناک در تو ؛ از همدیگر جدا میشوند و توهم فقط نظاره میکنی ؛ اینکه انقدر باید صبور باشی ؛ دلم را میسوزاند 

کاش ولی ! تو توی زندگی ما نیامده بودی ؛ تا هنوز دلمان برای همدیگر تنگ میشد ؛ هنوز مجبور بودیم برای برقراری ارتباط شارژ بخریم و هنوز برای خداحافظی باید جان میدادیم .

نمیدانم 

فقط دلم برایت میسوزد بیچاره ....


خانوم ِ امیدوار