دوران نوجوانی و حتی کمی قبل تر ؛ هر وقت خسته بودم ؛ کسل بودم ؛ بی حوصله بودم ؛ عصبی و نگران بودم ؛ دل شکسته بودم سریع حمله میکردم به آشپزخونه و هرچی دم دستم میومد قاطی میکردم و آشپزی میکردم !
ساعت ها توی آشپزخونه میپختم و میشستم و اشک میریختم !
ظرفای کثیف شده رو با شدت میشستم و همه ی صورتم کفی میشد از بس اشک هارو با دستای کفی پاک میکردم ...
بعدازظهر میشد و مامان بیدار میشد و میومد آشپزخونه ! من تکیه داده به یخچال کنار ظرف غذای آماده شده نشسته بودم ؛ میخندید و آغوشش ُ باز میکرد . میگفت : بهتر شدی ؟
حالا هم به عادت همون موقع ها ؛ وقتی دلگیرم و خسته و بی حوصله ؛ بدون اینکه حواسم باشه تند تند همه ی مواد رو قاطی میکنم و سعی میکنم به این فکر کنم که من هم دارم پخته میشم ؛ دارم شکل میگیرم ؛ دارم کامل میشم , باید تحمل کنم تا لحظه ی پخته شدنم برسه...